رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 24 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

رایان عزیزم زیباتر از فروردین

    آهنگ آلبوم بهار ، پسر فروردین و فال

    ریتم قشنگ عاشقی ، ترانه ی اول سال

    بهار به اعتبار  تو ، تو کوچه پرسه میزنه

     از بوم باریک لبت، ترانه دل نمیکنه

    تو چشمای تو پرشدن ، تعبیرخواب آسمون

     همنفسِ نگات شدن ، آرزوی رنگین کمون

     پسر فروردین من

     ای عشقُ ، ای آیین من

     دوست دارم ، عاشقتم

      قشنگ من ، شیرین من

      ای از شکوفه اومده ، ای از سپیده سر زده

      تو هفته های زندگی ، کی گفته نقّاشی بده

      مداد رنگی تُ بده ، ثانیه هامو رنگ کنم

      آخه منم دلم می خواد ، لحظه های مو قشنگ کنم

      پسر شب های بهار ، ای از بنفشه یادگار

      تو ماه آسمونمی ، ستاره تُ تنها نذار !

      فرشته ی ماه قشنگ ، با چشمای ترانه رنگ

      غزل ترین بهانه ای ، دوست دارم با دل تنگ 

حل کردن اولین پازل

امروز وقتی متوجه شدم خودت هرکدوم از حیوونای پازلتو سرجاش داری میذاری در صورتی که یادمه سه روز پیش وقتی برات خریدیمش فقط یکی دوبار برات چیدمش،خییییییلی خوشحال شدم رایان باهوش من،،رایان رایان من دیدم با انگشتهای کوچیکت هر کدوم از حیوونارو سرجاش میذاری و فشار میدی اما قشنگ نمیتونی فیکسش کنی وووو کلی مامانی رو خوشحال کردی...بعدازظهر که بابایی اومد بهش گفتم و جلوش انجام دادی و خلاصه کلی شگفت زده و خوشحال شدیم عسلکم.  اینم عکس پازلت ..البته این دومین پازلته..اولیش پازل اعضای بدن بود که یکم سخته،تیکه های اونم سرجاش میذاری ولی نمیتونی کنار هم بچینی مامانی قربونت بره.     ...
9 شهريور 1394

شانزدهمین ماهگرد عزززززیزدلم

عزززززیز دل مامانی شانزدهمین ماهگردتم تموم شد...مبارکت باشه خوشگلم...ببخش که انقدر دیر برات پست گذاشتم آخه اصلا وقت نمیکنم...این روزا بیشتر به من احتیاج داری و وابستگیت به من بیشتر شده بخاطر همین هروقت که خوابی تازه میتونم کمی به کارای خونه و کارای شخصیم برسم.بابایی جونی هم که هروقت میاد خونه دربست در اختیار شماست خیلی بهش وابسته شدی بخصوص این روزا که بابا گفتن رو یاد گرفتی و چند روزیه که (بابا) صداش میکنی...قبلا که همه رو (مااااا)صدا میزدی یعنی مامان،،بعدش به افتخار شانزدهمین ماهگردت تو همون روزا قشنگ مامان گفتن رو یاد گرفتی ونمیدونی با هر بار مامان صدا کردنت با من چه میکردی  فقط خدا میدونه.....ولی متاسفانه همه رو مامان صدا میکردی ...
3 شهريور 1394

پانزدهمین ماهگرد قند عسلم

اپانزدهمین ماهگردت مبارک باشه قند عسل مامان،شیرین مامان ،خوشگل مامان...این عکس امروزته تو فروشگاه راگا پسر قشنگم دیگه کم کم داری بزرگ میشی و کلی برامون حرف میزنی که خلاصه منظورتو بهمون بفهمونی و خیلی هم قشنگ اینکارو انجام میدی عشقم.. از شیطونیهات بگم که انقدر تلویزیونو دست کاری میکردی و همش میخواستی بری پشت میز تلویزیون و جدیدا هم که دکمه های کنارشو پیدا کرده بودی همش خاموش روشنش میکردی...تا ما ناچار شدیم و  به دیوار نصبش کردیم ..انگار خودت بیشتر خوشت اومده از اون روز همش میشینی پای برنامه های تلویزیونی ...بیشتر هم پای برنامه خندوانه...تیتراژ اخر برنامه صبحی دیگر هم که محمد علیزاده میخونه خیلی دوست داری اونو که بشنوی هر جا باشی ...
13 تير 1394

دندونهای آسیاب،مرواریدهای بزرگتر

7 خرداد بود که متوجه شدم دندونهای آسیاب بالاییت دراومدن البته نه بطور کامل..یه هفته ایم که اومدین خونه همش اسهال داری و بقیه دندونات درحال دراومدنن .17 خرداد بود که  اسیاب پایینی سمت راستت هم  یه تیکه ش دراومده بود دوروز پبشم دیدم که دندون نیش بالا سمت چپت در حال دراومدنه که امروز بابایی متوجه دراومدنش شد...عززززززیز دل مامان میدونم درد داری ولی این هم یه مرحله از رشدته که باید سپری کنی..برای منم سخته اما باید این دوران سپری بشه تا مرواریدای خوشگلت به سلامتی همش در بیان.
29 خرداد 1394

چهاردهمین ماهگرد وروجک مامان

چهاردهمین ماهگردت مبارک باشه خوشگل و وروجک مامان چند وقتی بخاطر دلایل متعدد از جمله درس خوندن و کنکور بابایی و ماموریتش ، خونه مامان جون  هستیم ومتاسفانه اینجا هم نت ضعیفه نمیتونم وبلاگتو آپدیت کنم گلم...خلاصه اینکه واقعا وروجکی شیطونی شدی واسه خودت...شیطون البته بسیار باهوش (بزنم به تخته)...متوجه تمام صحبتهای ما میشی و با تمام وجود میخوای حرفاتو به ما بفهمونی و دستمونو میگیری و ما رو به سمت هدفت میبری ،وقتی به بابایی زنگ میزنم کلی باهاش صحبت میکنی(از اون حرفاییی که فقط خودت متوجه میشی)...همش میخوای بری تو حیاط و عااااااشق اب بازی هستی چه تو حیاط چه تو حموم ...وقتی بهت میگیم رایان بریم حموم یا اب بازی با کله میدوی و میای...خلاصه خ...
15 خرداد 1394

ددر رفتن روزانه مادرو پسری

چند وقتیه که هوا گرم شده من و پسر خوشگلم با هم تو حیاط شهرک میریم که تاب و سریره و فضای سبز داره و باهم خوش میگذرونیم. عزیز دل مامان وقتی میریم بیرون انقدر ذوق میکنی و راه میری و میدوی و گاهی اوقاتم یکم خاک بازی میکنی مامان فدات بشه دیروز یه اتفاق جالب افتاد بعداز ظهر که از خواب پاشدی همش گریه میکردی یکم که اروم شدی کلاهت که روی صندلی بود برداشتی به من دادی بعد چادرمو بهم دادی و به من فهموندی که چادرمو سرم کنم، بعداینکه چادر سر کردم اومدی بغلم یعنی که منو ببر بیرون  من و بابایی کلی برات خندیدیم فدات بشم...و بعد بردمت پایین مامانی...  الانم که دارم این پستو مینویسم مثل فرشته ها خوابیدی ناااااااز مامان  امشبم از ساعت 9 خو...
23 ارديبهشت 1394

روز پدر و سیزدهمین ماهگرد نفسم

سیزدهمین ماهگرد ت مصادف شده با روز پدر ... سیزدهمین ماهگردت مبارک نفس مامان  و همینطور روز پدر هم به بابایی خوب و عزیز تبریک میگیم دو تایی: بابایی جونی ما خیلی دوستت داریم و روزت مبارک باشه ایشالا همیشه سایه ت بالا سرمون باشه و روزهای خوب باهم بودنمون جاودانه باشه و یه خسته نباشید بزرگ بخاطر تمام زحمتهایی که برای ما میکشی ....خسته نباشی بهترین ما، مهربانترین ما ...
12 ارديبهشت 1394

بده بده بده .......

عشق مامان، این روزا یاد گرفتی همش میگی بده بده بده...هر چیزی میخوای میگی بده...مامان فدای حرف زدنت بشه الهی... اولین بار خونه خاله سارا گفتی عشق من...اره اخه ما هفته پیش رفتیم پیش نیکان جونی. چهارشنبه رفتیم کرج پیش عمه سپیده و جمعه هم رفتیم پیش خاله سارا و نیکانی.... سفر خوبی بود یکم تو ماشین اذیت کردی ولی در کل پسر خوبی بودی مامانی... نیکانی عزیزم هم ماشالا بزرگ شده کلی کارهای بامزه انجام میده با دستهاش ادای گیتار زدن در میاره، یه کم کارهای رزمی انجام میده و کلی هم کلمه کلمه حرف میزنه خاله قربونش بره... اره داشتم میکفتم اولین بار  خونه خاله سارا خیلی واضح گفتی بده ..این روزا ماشالا خیلی شیطون شدی مامانی...میری رو لبه لبه مبل وا...
9 ارديبهشت 1394

این روزااااااااا

این روزااااااا دیگه قشنگ راه میری،میدوی جیگر مامان...هرجا دلت بخئاد میری و شیطونی میکنی.دیروز بود که برای اولین بود گداشتی دمپایی پات کنم و باهم به حیاط خونه مامان جون رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت...هروقت کفش و دمپایی پات میکردیم کلی بدت میومد و مجبور میشدیم زود درش بیاریم ولی ایندفعه نمیدونم چه جوری شد که پوشیدی و خوشت اومد و این شد اولین دمپایی پوشیدن و ددر رفتن پسرم با پای خودش... این روزاااااا خیلی بامزه تر شدی و وقتی ازت میپرسم عسل مامان کیه؟ جیگر مامان کیه؟ دو دستتو به سینه ت میزنی و میگی:من من....واااااااای که چقدر قند تو دلم آب میشه...چقدر این لحظه ها شیرین و ناب و تکرار نشدنین.... از یه ماه پیش گوشی رو برمیداری و...
19 فروردين 1394