رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

روروئک سواری

وقتی برای اولین بار سوار روروئکت شدی، شروع کردی به خوردن اسباب بازیهای سینی روروئک... اینم عکسش عزیز دل مامان   ...
28 شهريور 1393

پنجمین ماهگرد نفسم

روزها پشت سر هم میان و میرن و تو بزرگتر میشی و منم غرق باتو بودن، بدون اینکه متوجه گذر سریع لحظه ها بشم... امروز پنج ماه از روز تولدت میگذره...راستشو بخوای سخت اما شیرین میگذره...البته روز بروز بزرگتر میشی و مشکلات کودکیت (کولیک و دل درد) کمتر میشه ولی باز یه سری دیگه مونده مثل دندون در آوردن که امیدوارم زیاد اذیت نشی... منو بابایی عاشقانه دوستت داریم و از وجود نازنینت لذت میبریم... عشق مامان، رایان من، پنجمین ماهگردت مبارک.
12 شهريور 1393

اولین مسافرت پسرگلم

بعد مدتها خلاصه قسمت شد که بریم مسافرت . 5شنبه 30 مرداد بود که رفتیم کرج پیش عمو آرش و زنعمو معصومه و عمه سپیده ....بعدشم رفتیم تهران پیش خاله سارا و نیکان عسلم....کلی خوش گذشت و حال و هوامون عوض شد ... شماهم پسرخوبی بودی جیگرم فقط خونه عمو آرش رو فرششون خرابکاری کردی و به زنعمو معصومه زحمت دادیم این عکسم خونه عمو آرش ازت گرفتیم     ...
8 شهريور 1393

چهارمین ماهگرد و واکسن چهارماهگی

چهارمین ماهگرد زندگیت مبارک عسلکم عزیز مامان، تو روز به روز بزرگتر میشی و چهره عوض میکنی و بازیگوشتر میشی و منو بابایی عاشقتر...عاشقتر از روز قبل. البته گاهی اوقاتم خیلی خسته میشیم اما یه لبخند تو تمام خستگی رو از وجودمون میبره. صبح روز یکشنبه بابایی جونی مرخصی گرفت و اومد و باهم برای زدن واکسنت رفتیم. خداروشکر پسرخوبی بودی فقط موقع تزریق واکسن یه کوچولو گریه کردی. وباز خداروشکر که تب نکردی فقط گاهی کمی بدنت گرم میشد . مثل واکسن دو ماهگیت . اما سر واکسن دوماهگیت چون موقع زدن واکسن خوابت برده بود ، خیلی گریه کردی و یکی دو روز کمی بیحال بودی. عزیزم این عکس آرامش ب...
14 مرداد 1393

بالا گرفتن سر

عزیز دل مامان، چند وقت پیش (21 تیر) بود که من و بابایی جونی وقتی شمارو به روی شکم رو بالش خوابوندیمت ،متوجه شدیم که دیگه میتونی مثل یه مرد سرتو بالا بگیری.... الان چند روزی هم هست که راحت میتونی بدون کمک بالش غلت بزنی... جالب اینجاست که خودت اصرار به برگشتن داری اما خودتم زود کلافه میشی و داد و بیداد میکنی...البته فکر کنم همه بچه ها اینجورین. تلاشت برای برگشتن خیلی دیدنیه و ما کلی ذوق میکنیم.
1 مرداد 1393

نیکان قشنگم

اینم از آقا نیکان خشکلم،دوست جونی رایانم. من و مامان نیکان شاید از دوتا خواهر هم صمیمیتر باشیم... امیدوارم دوستی تو و نیکان هم مثل ماماناتون خوب و بادوام باشه ...
27 تير 1393

خوابم میاد

عزیز دل مامان این روزا خیلی جیغ جیغی شدی ، بخصوص وقتی کاملا خسته میشی و خوابت میاد.... تو جیغ میزنی و من و بابا کیف میکنیم  البته این اواخر کمی هم نگران... چندتا عکس خواب آلودتو برات میذارم قشنگم.   ...
26 تير 1393

اولین پیک نیک با مامان و بابا

روز جمعه 30  خرداد بود که ما تصمیم گرفتیم به همراه مامان بابای فؤاد بریم تفریح،که رفتیم کناردریا (هتل هایت چالوس). این اولین تفریحی بود که ما سه تایی بودیم و اینکه اولین باری بود که شما غلت زدی و به همین دلایل کلی تاریخی شد......البته ازت فیلمم گرفتیم عزیز دلم. دوستت فؤاد سه ماه ازت بزرگتره ...امیدوارم دوستای خوبی برای هم بشین. ...
23 تير 1393

مامان و بابا عکاس میشوند

اره عزیزم دیروز من و بابایی جونی کمی خلاقیت بخرج دادیم و چندتا عکس متفاوت ازت گرفتیم. البته عزیزدلم ما استعداد داریم ولی هم امکانات نداریم هم اینکه شما با ما همکاری نمیکنی تا استعدادمون شکوفا بشه الانم تازه از خواب بیدار شدی و تو بغل مامانی هستی وحوصلتم داره کم کم سر میره..         مامانی قربونت بره ...
17 تير 1393