هفتمین ماهگرد پسرقشنگم
رایان من، زندگی من ، نفسم هفتمین ماهگردت مبارک.
هفتمین ماهگردت مصادف شد با روز تاسوعا و تعطیلات که ما به بهانه اون حدود 15 روز رشت بودیم البته بیشترشو بدون بابایی... بخاطر همینه که یه مدت نتونستم وبتو آپدیت کنم و تو این مدت خیلی تحول داشتی که میخوام برات ثبتش کنم... راستی قبلشم یه توفیق اجباری بخاطر کلاسهای بابایی پیش اومد که حدود 10، 12 روز تهران بودیم . دقیقا از عید غدیر رفتیم تا یه هفته بعدش.
اونجا هم خیلی خوش گذشت...تولد یک سالگی نیکان جونی رفتیم، پیش مانی جون، ایلیاجون و هلیا جون
اینم عکست با نیکان عسل خاله اینجا یه روز صبحه که هردو از خواب بیدار شدین،یه کم عکس شلخته ایه ولی به نظرم این عکس با همین شلختگیش قشنگه...قربون اون قیافه های نازتون برم. خاله فدای اون سیب خوردنت بشه نیکانی
و اینم با آقا مانی خوشکل که واسه خودش مردی شده البته با اجازه مامان مهربونش
یادمون نبود که با هلیا و ایلیا جون عکس بگیریم
تو راه برگشت تو جاده چالوس چند تا عکس خو شکل گرفتیم...
راستی اینجا یه خانومه ازت عکس گرفت که بذاره تو وایبرش...
تو این عکسم که درحال عطسه کردن ازت عکس گرفتیم عسلم...مامانی فدات بشه
و اینم از مسافرت تهران ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
بعد تهران 10،12 روزی خونه موندیم بعد رفتیم رشت:
تو این چند روزی که خونه بودیم همش برای چهار دست و پا رفتن تمرین میکردی، رو دستها و نوک پاهات وایمیستادی و باسنت به هوا... خیلی بامزه بود.کلی مارو میخندوندی...همینطور وقتی رشت بودیم به تمرینت ادامه دادی ...
(رایان در حال تمرین)
تا خلاصه17 آبان (هفت ماه و پنج روزت) بود که تونستی چهاردست وپا بری و ما رو خوشحال کنی...چه لحظه قشنگی چقدر این لحظه ها نابند.
از فردای اون روز رفتی سراغ کشوهای میز مامان جون اینا ... الان دیگه تو خونه شون دوتا وروجک خرابکار هست.یکی امیر علی (عمه فداش بشه) و یکی شما.
تحول بعدیت دراومدن دندون دومت بود که اونم به سلامتی تو این روزا دراومد. مبارکت باشه گل پسرم.
راستی تو این مدت سرما هم خوردی که اولین سرماخوردگی واقعیت بود، از خونه کمی بیحال بودی که دیگه اونجا بروز داد. خیلی تجربه بدی بود. شب اول که با گریه و جیغ از خواب بیدار شدی و مامان جون اومد مثل نوزادیت بغلت کرد و آرومت کرد، بینیت کبپ شده بود نمیتونستی شیر بخوری و همش گریه میکردی...خلاصه خیلی اذیت شدی مامانی...
راستی همین گرفتگی بینیت باعث شد که نتونی پستونک بخوری و حالا دیگه مرد شدی و اصلا نمیخوری فقط گاهی اوقات گوشه خونه پیداش میکنی و باهاش بازی میکنی... من از این بابت خوشحالم ولی بابایی پستونک خوردنتو دوست داشت،خوشش میومد...
امروز که دارم این مطلبو مینویسم یکی دوروزه موفق شدی مبلها بگیری و سرپا بمونی...
ماشالا خیلی شیطون شدی عسلکم.
روز به روز بیشتر بهت وابسته میشم و بیشتر دوستت دارم.