رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

هفتمین ماهگرد پسرقشنگم

1393/8/30 0:50
نویسنده : مامان رایان
238 بازدید
اشتراک گذاری

رایان من، زندگی من ، نفسم هفتمین ماهگردت مبارک.

هفتمین ماهگردت مصادف شد با روز تاسوعا و تعطیلات که ما به بهانه اون حدود 15 روز رشت بودیم البته بیشترشو بدون بابایی... بخاطر همینه که یه مدت نتونستم وبتو آپدیت کنم و تو این مدت خیلی تحول داشتی که میخوام برات ثبتش کنم... راستی قبلشم یه توفیق اجباری بخاطر کلاسهای بابایی پیش اومد که حدود 10، 12 روز تهران بودیم . دقیقا از عید غدیر رفتیم تا یه هفته بعدش.

اونجا هم خیلی خوش گذشت...تولد یک سالگی نیکان جونی رفتیم، پیش مانی جون، ایلیاجون و هلیا جون

اینم عکست با نیکان عسل خالهمحبتبوس اینجا یه روز صبحه که هردو از خواب بیدار شدین،یه کم عکس شلخته ایه ولی به نظرم این عکس با همین شلختگیش قشنگه...قربون اون قیافه های نازتون برم. خاله فدای اون سیب خوردنت بشه نیکانیبوس

و اینم با آقا مانی خوشکل که واسه خودش مردی شدهبوس البته با اجازه مامان مهربونشاجازه

 

یادمون نبود که با هلیا و ایلیا جون عکس بگیریمغمگین

تو راه برگشت تو جاده چالوس چند تا عکس خو شکل گرفتیم...

راستی اینجا یه خانومه ازت عکس گرفت که بذاره تو وایبرش...

تو این عکسم که درحال عطسه کردن ازت عکس گرفتیم عسلم...مامانی فدات بشهبوس

و اینم از مسافرت تهران ماااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

niniweblog.com

بعد تهران 10،12 روزی خونه موندیم بعد رفتیم رشت:

تو این چند روزی که خونه بودیم همش برای چهار دست و پا رفتن تمرین میکردی، رو دستها و نوک پاهات وایمیستادی و باسنت به هوا... خیلی بامزه بود.کلی مارو میخندوندی...همینطور وقتی رشت بودیم به تمرینت ادامه دادی ...

(رایان در حال تمرینچشمک)

تا خلاصه17 آبان (هفت ماه و پنج روزت) بود که تونستی چهاردست وپا بری و ما رو خوشحال کنی...چه لحظه قشنگی چقدر این لحظه ها نابند.

از فردای اون روز رفتی سراغ کشوهای میز مامان جون اینا ... الان دیگه تو خونه شون دوتا وروجک خرابکار هست.یکی امیر علی (عمه فداش بشه) و یکی شما.

 تحول بعدیت دراومدن دندون دومت بود که اونم به سلامتی تو این روزا دراومد. مبارکت باشه گل پسرم.

راستی تو این مدت سرما هم خوردی که اولین سرماخوردگی واقعیت بود، از خونه کمی بیحال بودی که دیگه اونجا بروز داد. خیلی تجربه بدی بود. شب اول که با گریه و جیغ از خواب بیدار شدی و مامان جون اومد مثل نوزادیت بغلت کرد و آرومت کرد، بینیت کبپ شده بود نمیتونستی شیر بخوری و همش گریه میکردی...خلاصه خیلی اذیت شدی مامانی...غمگین 

راستی همین گرفتگی بینیت باعث شد که نتونی پستونک بخوری و حالا دیگه مرد شدی و اصلا نمیخوری فقط گاهی اوقات گوشه خونه پیداش میکنی و باهاش بازی میکنی... من از این بابت خوشحالم ولی بابایی پستونک خوردنتو دوست داشت،خوشش میومد...

niniweblog.com

امروز که دارم این مطلبو مینویسم یکی دوروزه موفق شدی مبلها بگیری و سرپا بمونی...

ماشالا خیلی شیطون شدی عسلکم.

روز به روز بیشتر بهت وابسته میشم و بیشتر دوستت دارم.niniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان مانی
3 آذر 93 2:09
وااااااااااااای چه عکسای خوشگلی انداخته این رایان جونم اون دکور کدوهاااا فوقالعاده بود.دکور و خوب اومدم نه بازم بیاید پیشمون حتما خیلی خیلی خوشحال میشم ما چهار دست و پا رفتنتم مبارکه عسل خاله ایشالا مامان و بابای خوبت شاهد پیشرفت های بزرگ تری باشن از یکی یه دونه شون