رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

اولین تولد پسر ناز مامان و بابا

هرچی آرزوی خوبه مااااااااااال تو..... پسر ناز مامان، پسر ناز بابا،تولد یک سالگیت مبارک باشه مامانی...ایشالا تولد صدسالگیتو جشن بگیری...                           یک سالت شده عزیز دلم...خیلی زود گذشت...پارسال تو این ساعت تازه داشتیم از بیمارستان مرخص میشدیم...خدارو شکر که با خوبی و خوشی گذشت... امسال برات دوتا تولد خصوصی گرفتیم یکی طرف فامیل بابا و یکی هم طرف فامیل مامان...ایشالا سال بعد اگه سرخونه خودمون بودیم برات یه جشن خوب میگیریم... از کادوهات بگم:عمو و زنعمو جون برات ماشین کنترلی گرفتن و بقیه کادو...
13 فروردين 1394

سال 1394

سال 93 یا همه خوبی و بدیش و تلخی و شیرینیش گذشت... برای ما که سال خوبی بود چون تو اومدی و به زندگی ما رنگ و روح بخشیدی...ولی از یک طرفم سالی پر از سختی بود چون نگهداری از تو برای ما که تجربه ای هم نداشتیم خیلی سخت بود...هم اینکه یه کم بدقلق بودی و هم تو غربت بودیم...خلاصه گذشت و الان تو عشق مامان کم کم داری یه ساله میشی، ماشالا دیگه بزرگ شدی، قشنگ راه میری،تقریبا متوجه حرفامون میشی و منظورتو بهمون میفهمونی... نم نمک آمد بهار/خوش به حال روزگار سال نو مبارک...مبارک تو باشه عزیزدلم...مبارک بابایی باشه عزیزم...مبارک برای همه...                   ...
3 فروردين 1394

خونه تکونی

امسال بابایی جونی کلی کمک کرد و باهم خونه مونو تمیز کردیم و کلی شستشو و تمیزی انجام دادیم...شما هم کلی اون وسط حال کردی و اینور اونور میدوییدی و خوش گذروندی...پسر گل مامان خونه مامان جون کلی کمک کرد و جارو کشید...قربون پسر بامزه م برم الهی ...
29 اسفند 1393

اولین چهارشنبه سوری

دستت را به من بده از آتش بگذریم آنان که سوختند همه تنها بودند (زرتشت) امسال اولین چهارشنبه سوری بود که تجربه کردی عزیزدلم...با هم از روی آتیش پریدیم و گفتیم:زردی من از تو ....سرخی تو ازمن خونه مامان جون بودیم و دایی مهیار زندایی سمانه و مامان جون و....باهم جشن گرفتیم... ...
27 اسفند 1393

اولین سفر رایان به مشهد مقدس

بابایی جونی خیلی دوست داشت که پسرمونو به مشهد ببره.از همون موقعی که به دنیا اومدی تو فکرش بود و براش برنامه ریخت و موفق شد تو اسفند ماه برامون هتل اداره رو رزرو کنه.به این ترتیب ما سعادت پیدا کردیم که به پابوس امام رضا( ع) بریم. از اونجایی که با داشتن وروجک شیطونی مثل شما رفتن با ماشین امکان پذیر نبود تصمیم گرفتیم با هواپیما بریم و روز جمعه 1 اسفند ساعت 3 البته با تا خیر از رشت پرواز کردیم. و روز سه شنبه 5 اسفند ساعت 12 برگشتیم. اوووووف.. این عکس هم قیافه خسته و گر گرفتت تو هواپیماست که با این شدت خستگی اصلا حاضر به خوابیدن نبودی...موقع برگشتن که یک حادثه تاریخی ثبت کردی...انقدر گریه کردی که بابا مجبور شد بغلت بگیره و تو راهر...
19 اسفند 1393

یازدهمین ماهگرد پسر نازم

ناز مامان، شیرین مامان، دیگه کم کم داری یه ساله میشی...خیلی زود گذشت. یازدهمین ماهگردت مبارک پسر ناز و شیرینم این روزا دیگه کم کم تو راه رفتن شجاع شدی و برای خودت از رو زمین بلند میشی و چند قدمی راه میری...کلی هم حرف میزنی واسه خودت هی دستاتو تکن میدی هی حرف میزنی انقدر خوردنی میشی که حدددددددددددد نداره....ادم دوست داره بخورتت ..حرفاتم که فقط خودت متوجه میشی انگار داری به یه زبون دیگه حرف میزنی مثلا چینی، ژاپنی یه چیزی تو این مایه ها... من و بابایی عااااااااااشقتیم ...
13 اسفند 1393

اولین قدمهای عشق مامان

عشق مامان، چند وقتیه قشنگ چند قدم راه میری و میپری بغل من ، بابا جون و مامان جون... یه مدت بابا نبود و ما خونه مامان جون بابا جون بودیم...خوش گذشت ولی همش جای خالی بابا احساس میشد و سخت بود ...عزیز مامان ماشالا خیلی شیطون شدی و به منم خیلی وابسته شدی ...تقریبا هیچ کاری نمیتونم انجام بدم فقط باید بشینم و شما بازی کنی...امیدوارم بهتر بشی و این وابستگیت کمتر بشه...  
29 بهمن 1393

عکسهای آتلیه

4 دی بود که برای دومین بار موفق شدیم به آتلیه ببریمت و ازت عکسای خوشگل بگیریم ... دفعه اول حدود چهار ماه و نیمه بودی که برده بودمت ..اما فایل عکساتو نگرفته بودم که برات بذارم جیگرم اما ایندفعه فایل عکساتو گرفتیم البته فعلا دوتاشو گرفتیم که برات تقویم درست کنیم ..بقیه ش دستم اومد حتما برات میذارم مامانی... جان ره بیمیره مامانییییییییییییی اینم بقیه عکسهای پسر نازم ...
29 بهمن 1393