رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

تحولات نه تا ده ماهگی

تو این مدت دو تا از دندونای خوشکلت شروع به در اومدن کرد ..یکیش که دندون سوم از پایین سمت چپته تقریبا 16دیماه بود که خودشو به من نشون داد و بعدی هم که دندون چهارم از بالا سمت چپه همین چند روز پیش 4 بهمن نوک تیزشو بیرون اورد و منم با دستام حسش کردم....مبارکت باشه عزیزک مامان دیگه حالا کم کم داری وارد جمع کبابخورا میشی نفسم..... سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم  صاحب مروارید شدم  یواش یواش و بیصدا  شدم جز کباب خورا پسر زرنگم، یه ماهی هست که بای بای کردنو یاد گرفتی و خیلی بامزه بای بای میکنی...کف دستتو رو به خودت میگیری و دست کوچولو و خوشگلتو بالا و پایین میبری... راستی از دیروز...
7 بهمن 1393

رایان و امیرعلی

مامان جون، خیلی وقته میخوام برات از امیرعلی بگم. امیرعلی خوشگل ما ،پسردایی شماست و  یه سال و یازده روز ازت بزرگتره عزیزم. امیر علی من، عزیزدل عمه خیلی دوستت دارم فدات بشم...رایانی منم خیلی دوستت داره... امیدوارم بزرگ که شدین مثل دو تا برادر باشین که مطمئنم اینجوری میشه... رایانی من،امیرعلی خیلی دوستت داره بهت میگه: یایان...وقتی تو رو میبینه میشینه رو زمین پاهای کوچولوشو دراز میکنه و میگه یایان ..یعنی تو رو بنشونیم رو پاهاش ...انگشتشو میذاره رو بینیت و نازت میکنه انگار چقدر ازت بزرگتره ...عمه فداااااااش بشه. اینم از عکسای دونفره تون...         ...
24 دی 1393

نهمین ماهگرد پسر یکی یه دونم

احساسی که به تو دارم وصف نشدنیه...حسی که تا به حال تجربه نکرده بودم و چقدر شیرین و دوست داشتنیه... رایان من، زندگی من، نفس من... هشتمین ماهگردت مبارک . امروز متوجه شدم که پنجمین دندونتم در حال در اومدنه...مبارکت باشه خوشکل مامان  دندون دومت 19 آبان دراومد و دندون سوم و چهارمت 15 آذر... دوست داشتم برات جشن دندونک بگیرم ولی اولین دندونت که دراومد یک هفته بعدش محرم و صفر شروع شد. این روزا خیلی تو ثبت خاطراتت کوتاهی میکنم ...واقعا نمیرسم ...سعی میکنم چیزایی رو که از قلم افتاده برات بنویسم عزیز مامان. دو سه روزه داریم باهات تمرین (کلاغ پر) میکنم ...تو هم همون دفعات اول یاد گرفتی و انگشت اشاره نازتو گذاشتی...
14 دی 1393

هشتمین ماهگرد عسلم

ساعت نزدیک 7 صبح بود که از خواب بیدار شدی، بعد اینکه بابایی رو فرستادی سر کار  یه کم چرخ زدی بعد نشوندمت دیدم که داری دستاتو بهم میزنی . تعجب کردم باورم نمیشد که داری دست میزنی...آخه اولین بارت بود منم ازت نخواسته  بودم...خیلی بامزه دست میزدی .خیلی خوشحال شدم و تنهایی کلی ذوق کردم و ازت فیلم گرفتم انقدر که هول بودم دوربینو سروته گرفتم بعدش فیلمتو برای خاله سارا فرستادم و اونم زنگ زد و کلی نازت داد. ..بعد برای دایی مازیار فرستادم اونو مامان جون هم دیدن و کلی نازت دادن...زنعمو هم همینطور..... نفس مامان، هشتمین ماهگردت مبارک ...ماشالا دیگه داری بزرگ میشی.قشنگ مبلا رو میگیری و راه میری ولی خیلی به مراقبت احتیاج داری...دندونهای ب...
13 آذر 1393

کنار دریا

این سری که رفتیم کنار دریا چندتا عکس بامزه ازت انداختیم... مامانی فدای اون آستینهای بلند و تازده ت بشه ...
2 آذر 1393

هفتمین ماهگرد پسرقشنگم

رایان من، زندگی من ، نفسم هفتمین ماهگردت مبارک. هفتمین ماهگردت مصادف شد با روز تاسوعا و تعطیلات که ما به بهانه اون حدود 15 روز رشت بودیم البته بیشترشو بدون بابایی... بخاطر همینه که یه مدت نتونستم وبتو آپدیت کنم و تو این مدت خیلی تحول داشتی که میخوام برات ثبتش کنم... راستی قبلشم یه توفیق اجباری بخاطر کلاسهای بابایی پیش اومد که حدود 10، 12 روز تهران بودیم . دقیقا از عید غدیر رفتیم تا یه هفته بعدش. اونجا هم خیلی خوش گذشت...تولد یک سالگی نیکان جونی رفتیم، پیش مانی جون، ایلیاجون و هلیا جون اینم عکست با نیکان عسل خاله  اینجا یه روز صبحه که هردو از خواب بیدار شدین،یه کم عکس شلخته ایه ولی به نظرم این عکس با همین شلختگیش قشنگه...قربون...
30 آبان 1393

در اومدن اولین دندون گل پسرم

یه مدت بود که خیلی بد قلق شده بودی به زور باید میخوابوندیمت. هرچیزی رو که به دهنت میبردی با لثه هات محکم فشار میدادی و گریه میکردی ...حدس ما براین بود که میخواد دندونت در بیاد و بعد چندوقت همینطورهم شد. یه روز که دستمو تو دهانت گذاشتم که با لثه هات فشار بدی و دردت تسکین پیدا کنه متوجه تیزی دندونت شدم و خیلی خوشحال شدم ... روز 13 مهر بود . خونه مامان جون بودیم. مامان جون هم بنا به رسم قدیمی و همیشگی برات برنج سرخ کرد و رو سقف خونه ریخت تا پرنده ها بخورن و دندون پسرم راحتتر دربیاد...  مامان جون رایان، مامانی من ، دستت درد نکنه...من و رایان خیلی دوستت داریم از وقتی که تو به دنیا اومدی مامان جون و بابا جون برامون خیلی زحمت کشیدن. ...
6 آبان 1393

شروع به نشستن

چند وقتیه گل پسرم باکمک میتونه بشینه (تقریبا از اواخر شهریور). سینه خیز هم دور خودت میچرخی ولی هنوز به سمت جلو حرکت نمی کنی،گاهی اوقاتم برای چهار دست و پارفتن تلاش میکنی عسل مامان. عاشق تلاش کردنتم. راستی چند وقتیه بابایی یه سری چیزا داره بهت یاد میده، اول هم از لامپ و برق شروع کرد(چون مربوط به رشته خودشه) وقتی بغلت میکنه بهت میگه لامپ کو؟ برق کو؟ بالا؟ توهم بالا به لامپ نگاه میکنی و میخندی...مامانی فدای هوشت بشه  وهمینطور ساعت رو هم کم کم داره بهت میشناسونه...هرچیزی که تکون بخوره تورو به وجد میاره (مثلا پاندول ساعت) جوریکه باسرعت زیاد دستها و پاهاتو تکون میدی و اینکارت همه رو میخندونه... وقتی از حالت نشسته بلندت میکنیم که سرپا...
20 مهر 1393