رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

ششمین ماهگرد و واکسن شش ماهگی

عشق مامان، ششمین ماهگردت مبارک       شش ماه از اومدنت گذشته و هرماه از ماه قبلت شیرینتر و دوست  داشتنی تر میشی و منو بابایی هم به تو وابسته تر... شنبه 12 مهر ما خونه مامان جون،باباجون(رشت) بودیم و همونجا رفتیم تا واکسنتو بزنیم. ایندفعه واکسنت کمی بیشتر از دفعات قبل اذیتت کرد. دوروز حالت خوب نبود. درد داشتی، حوصله نداشتی.زیاد نمیخندیدی...           ...
20 مهر 1393

اولین شکموبازی گل پسرم

چند روز پیش که دکتر بردمت گفت میتونی غذای کمکیشو شروع کنی(وزنت 8900گرم و قدت 65 سانتی متر). میخواستم از پایان 6ماهگیت اینکارو بکنم ولی خیلیها گفتن که شروع کنم ..منم تصمیم گرفتم که امروز که جمعه هست و بابایی خونه ست با هم اولین خوردنت رو تماشا کنیم و لذت ببریم و فیلم و عکس بگیریم... خدارو شکر بااشتها خوردی و من و بابایی کلی ذوق کردیم.امیدوارم همیشه خوب بخوری تا خوب بزرگ بشی خوشکل مامان. راستی جیگر مامان، شما دیگه کم کم میتونی بشینی البته باید هواتو داشته باشیم و یا دور و برت بالش بذاریم وکم کم داری شروع به سینه خیز رفتن میکنی، تلاش زیادی میکنی ولی فعلا موفق نشدی. گاهی اوقاتم به حالت دمر که خوابیدی میخوای خودتو بلند کنی یعنی داری تمرین چ...
28 شهريور 1393

روروئک سواری

وقتی برای اولین بار سوار روروئکت شدی، شروع کردی به خوردن اسباب بازیهای سینی روروئک... اینم عکسش عزیز دل مامان   ...
28 شهريور 1393

پنجمین ماهگرد نفسم

روزها پشت سر هم میان و میرن و تو بزرگتر میشی و منم غرق باتو بودن، بدون اینکه متوجه گذر سریع لحظه ها بشم... امروز پنج ماه از روز تولدت میگذره...راستشو بخوای سخت اما شیرین میگذره...البته روز بروز بزرگتر میشی و مشکلات کودکیت (کولیک و دل درد) کمتر میشه ولی باز یه سری دیگه مونده مثل دندون در آوردن که امیدوارم زیاد اذیت نشی... منو بابایی عاشقانه دوستت داریم و از وجود نازنینت لذت میبریم... عشق مامان، رایان من، پنجمین ماهگردت مبارک.
12 شهريور 1393

اولین مسافرت پسرگلم

بعد مدتها خلاصه قسمت شد که بریم مسافرت . 5شنبه 30 مرداد بود که رفتیم کرج پیش عمو آرش و زنعمو معصومه و عمه سپیده ....بعدشم رفتیم تهران پیش خاله سارا و نیکان عسلم....کلی خوش گذشت و حال و هوامون عوض شد ... شماهم پسرخوبی بودی جیگرم فقط خونه عمو آرش رو فرششون خرابکاری کردی و به زنعمو معصومه زحمت دادیم این عکسم خونه عمو آرش ازت گرفتیم     ...
8 شهريور 1393

چهارمین ماهگرد و واکسن چهارماهگی

چهارمین ماهگرد زندگیت مبارک عسلکم عزیز مامان، تو روز به روز بزرگتر میشی و چهره عوض میکنی و بازیگوشتر میشی و منو بابایی عاشقتر...عاشقتر از روز قبل. البته گاهی اوقاتم خیلی خسته میشیم اما یه لبخند تو تمام خستگی رو از وجودمون میبره. صبح روز یکشنبه بابایی جونی مرخصی گرفت و اومد و باهم برای زدن واکسنت رفتیم. خداروشکر پسرخوبی بودی فقط موقع تزریق واکسن یه کوچولو گریه کردی. وباز خداروشکر که تب نکردی فقط گاهی کمی بدنت گرم میشد . مثل واکسن دو ماهگیت . اما سر واکسن دوماهگیت چون موقع زدن واکسن خوابت برده بود ، خیلی گریه کردی و یکی دو روز کمی بیحال بودی. عزیزم این عکس آرامش ب...
14 مرداد 1393

بالا گرفتن سر

عزیز دل مامان، چند وقت پیش (21 تیر) بود که من و بابایی جونی وقتی شمارو به روی شکم رو بالش خوابوندیمت ،متوجه شدیم که دیگه میتونی مثل یه مرد سرتو بالا بگیری.... الان چند روزی هم هست که راحت میتونی بدون کمک بالش غلت بزنی... جالب اینجاست که خودت اصرار به برگشتن داری اما خودتم زود کلافه میشی و داد و بیداد میکنی...البته فکر کنم همه بچه ها اینجورین. تلاشت برای برگشتن خیلی دیدنیه و ما کلی ذوق میکنیم.
1 مرداد 1393