رایان عشق مامانرایان عشق مامان، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

رایان دوست داشتنی ما

بده بده بده .......

عشق مامان، این روزا یاد گرفتی همش میگی بده بده بده...هر چیزی میخوای میگی بده...مامان فدای حرف زدنت بشه الهی... اولین بار خونه خاله سارا گفتی عشق من...اره اخه ما هفته پیش رفتیم پیش نیکان جونی. چهارشنبه رفتیم کرج پیش عمه سپیده و جمعه هم رفتیم پیش خاله سارا و نیکانی.... سفر خوبی بود یکم تو ماشین اذیت کردی ولی در کل پسر خوبی بودی مامانی... نیکانی عزیزم هم ماشالا بزرگ شده کلی کارهای بامزه انجام میده با دستهاش ادای گیتار زدن در میاره، یه کم کارهای رزمی انجام میده و کلی هم کلمه کلمه حرف میزنه خاله قربونش بره... اره داشتم میکفتم اولین بار  خونه خاله سارا خیلی واضح گفتی بده ..این روزا ماشالا خیلی شیطون شدی مامانی...میری رو لبه لبه مبل وا...
9 ارديبهشت 1394

این روزااااااااا

این روزااااااا دیگه قشنگ راه میری،میدوی جیگر مامان...هرجا دلت بخئاد میری و شیطونی میکنی.دیروز بود که برای اولین بود گداشتی دمپایی پات کنم و باهم به حیاط خونه مامان جون رفتیم و کلی بهمون خوش گذشت...هروقت کفش و دمپایی پات میکردیم کلی بدت میومد و مجبور میشدیم زود درش بیاریم ولی ایندفعه نمیدونم چه جوری شد که پوشیدی و خوشت اومد و این شد اولین دمپایی پوشیدن و ددر رفتن پسرم با پای خودش... این روزاااااا خیلی بامزه تر شدی و وقتی ازت میپرسم عسل مامان کیه؟ جیگر مامان کیه؟ دو دستتو به سینه ت میزنی و میگی:من من....واااااااای که چقدر قند تو دلم آب میشه...چقدر این لحظه ها شیرین و ناب و تکرار نشدنین.... از یه ماه پیش گوشی رو برمیداری و...
19 فروردين 1394

اولین تولد پسر ناز مامان و بابا

هرچی آرزوی خوبه مااااااااااال تو..... پسر ناز مامان، پسر ناز بابا،تولد یک سالگیت مبارک باشه مامانی...ایشالا تولد صدسالگیتو جشن بگیری...                           یک سالت شده عزیز دلم...خیلی زود گذشت...پارسال تو این ساعت تازه داشتیم از بیمارستان مرخص میشدیم...خدارو شکر که با خوبی و خوشی گذشت... امسال برات دوتا تولد خصوصی گرفتیم یکی طرف فامیل بابا و یکی هم طرف فامیل مامان...ایشالا سال بعد اگه سرخونه خودمون بودیم برات یه جشن خوب میگیریم... از کادوهات بگم:عمو و زنعمو جون برات ماشین کنترلی گرفتن و بقیه کادو...
13 فروردين 1394

سال 1394

سال 93 یا همه خوبی و بدیش و تلخی و شیرینیش گذشت... برای ما که سال خوبی بود چون تو اومدی و به زندگی ما رنگ و روح بخشیدی...ولی از یک طرفم سالی پر از سختی بود چون نگهداری از تو برای ما که تجربه ای هم نداشتیم خیلی سخت بود...هم اینکه یه کم بدقلق بودی و هم تو غربت بودیم...خلاصه گذشت و الان تو عشق مامان کم کم داری یه ساله میشی، ماشالا دیگه بزرگ شدی، قشنگ راه میری،تقریبا متوجه حرفامون میشی و منظورتو بهمون میفهمونی... نم نمک آمد بهار/خوش به حال روزگار سال نو مبارک...مبارک تو باشه عزیزدلم...مبارک بابایی باشه عزیزم...مبارک برای همه...                   ...
3 فروردين 1394

خونه تکونی

امسال بابایی جونی کلی کمک کرد و باهم خونه مونو تمیز کردیم و کلی شستشو و تمیزی انجام دادیم...شما هم کلی اون وسط حال کردی و اینور اونور میدوییدی و خوش گذروندی...پسر گل مامان خونه مامان جون کلی کمک کرد و جارو کشید...قربون پسر بامزه م برم الهی ...
29 اسفند 1393

اولین چهارشنبه سوری

دستت را به من بده از آتش بگذریم آنان که سوختند همه تنها بودند (زرتشت) امسال اولین چهارشنبه سوری بود که تجربه کردی عزیزدلم...با هم از روی آتیش پریدیم و گفتیم:زردی من از تو ....سرخی تو ازمن خونه مامان جون بودیم و دایی مهیار زندایی سمانه و مامان جون و....باهم جشن گرفتیم... ...
27 اسفند 1393